با چند نفر از یاران امام رضا(ع) خدمتش شرفیاب شدیم.ساعتی نزد امام نشستیم.چون خواستیم باز گردیم،امام به من فرمودند:«احمد ، تو بشین.»
همراهانم رفتند و خدمت امام ماندم.سولاتی داشتم؛به عرض رساندم و امام پاسخ فرمودند....تا پاسی از شب گذشت.
خواستم مرخص شوم.امام فرمودند:«می روی یا نزد من می مانی؟»عرض کردم :«هر چه شما بفرمایید.اگر بفرمایید بمان،می مانم و اگر بفرمایید برو،می روم.»فرمودند:«بمان؛این هم رختخواب.»امام برخاستند و به اطاق خود رفتند.
(احمدبن محمدبن ابی نصر بزنطی که از دعوت امام در پوست خود نمی گنجید،خرسند از این لطف ویژه ، سر به سجده گذاشت؛او ادامه ماجرا را این گونه گزارش می کند:)من از شوق به سجده افتادم و افتادم :«سپاس خدای را که حجت خدا و وارث علوم پیامبران،در میان ما چند نفر که خدمتش شرفیاف شدیم،تا این حد به من محبت فرمودند.»هنوز در سجده بودم که متوجه شدم امام به اطاق من بازگشته اند.برخاستم.حضرت دست مرا گرفتند و فشردند و فرمودند که امیر مومنان (ع) به عیادت صعصعة بن صوحان رفت و چون خواست برخیزد،به صعصعه فرمودند:«از اینکه به عیادت تو آمده ام،به برادران خود افتخار مکن.عیادت من باعث نشود که خود را از آنان برتر بدانی . از خدا بترس و پرهیزکار باش.برای خدا تواضع و فروتنی کن.خدا تو را رفعت می بخشد.»
(...شب به نیمه رسیده بود و احمد بن محمد تنها بود و در فکر بی کرانگی علم امام.با این اندیشه،چشم بر هم نهاد.)
نظرات شما عزیزان: